آفتاب به تدریج در وسط آسمان قرار گرفت و هوا لحظه به لحظه گرم تر و طاقت فرسا می شد. ما از لحاظ آب و سیگار در مضیقه بودیم و مدام از لشگر تقاضای ارسال احتیاجات خود را می کردیم.آن ها هم طبق معمول وعده های خود را تکرار می کردند.
شهدای ایران، رادیو عراق در بامداد روز بعد در فاصله هر ۱۵ دقیقه برنامه خود را قطع کرده و اقدام به پخش اطلاعیه نظامی می کرد، این رادیو در ترسیم اوضاع ما چنین جار می زد:
«ما شهرهای ایران را یکی پس از دیگری به محاصره درآورده ایم.. ما شهرهای بی شماری را به محاصره درآورده ایم... گرچه ما مایل نبودیم سرزمین های ایرانی را به اشغال خود در آوریم! اما این بار خود ایرانی ها ما را ناگزیر به این کار کرده اند! این پیشروی دست آورد عملکرد ایرانی هاست!»
در نزدیکی های ساعت۳۰/۱۱ شب شلیک تیراندازی از هر دو طرف کم کم به خاموشی گرائید، من در آن لحظه به فرمانده گروهان گفتم: «جناب سروان پاتک ما چه شد؟ محاصره ایرانی ها که صورت گرفت؛ کجایند اسرای ایرانی و شهرهای محاصره شده آن ها؟»
افسر مذکور در جواب من حرفی برای گفتن نداشت، البته شکست را معلول کمبود امکانات دانست! در ضمن یکی از افسران که اینک در ایران اسیر است از من درباره اوضاع منطقه سئوال کرد. من به نوبه خود به او گفتم: «به نتایج درگیری ها آگاهم و یک پاتک در پیش داریم!»
در حقیقت زبان سراپا کذب حزب بعث من را با حقایق آشنا ساخت.
در آن جا همگی ما از شدت ناراحتی و فشار به سیگار پناه می بردیم، پشت سر هم سیگار دود می کردیم، گوئی که سیگار به اندازه پستان مادر برای کودک و یا بخاری در زمستان به ما گرمی می داد.
در این گیرو دار یکی از سربازان واحد ما دست به یک ابتکار جدید زد و با استفاده از چای خشک و ورق سفید اقدام به ساخت یک سیگار که در نوع خود منحصر به فرد بود کرد. اطرافیانش او را از کشیدن این سیگار برحذر داشته و حتی سرزنشش کردند. اما او به حرف های آن ها هیچ اعتنایی نکرد و مشغول کشیدن سیگار «ساخت» خود شد. او با لذت به سیگار پک می زد. اما دیری نپائید که من مشاهده کردم کسانی که تا چند لحظه پیش سرباز را سرزنش کرده بودند، خود برای دریافت همان نوع سیگار پیش او می رفتند، من نیز سیگاری از او گرفته و دود کردم.
در حقیقت آن سیگار حالت خاصی در من ایجاد کرد و من مدتی خود را فراموش کردم.
حجم سیگار جدید سه برابر سیگارهای عادی بود. بعداً سربازان از او خواهش می کردند که از این نوع سیگارها برایشان درست کند. سرباز مذکور هم مدام به دوستانش می گفت:
«ها! مگر من به شما نگفتم سیگار خوبیه؟»
آفتاب به تدریج در وسط آسمان قرار گرفت و هوا لحظه به لحظه گرم تر و طاقت فرسا می شد. ما از لحاظ آب و سیگار در مضیقه بودیم و مدام از لشگر تقاضای ارسال احتیاجات خود را می کردیم.آن ها هم طبق معمول وعده های خود را تکرار می کردند. چندلحظه بعد دو جنگنده ایرانی مواضع ما را بمباران کردند و به داخل خاک ایران برگشتند.
یک ساعت بعد سه تا تانک خودی به طرف جلو پیش رفتند.
آن ها به سوی مواضع ایرانی ها در حوالی «قله ویزان» حرکت می کردند.
در آن جا رودخانه ای بین ایرانی ها و عراقی ها تقسیم شده بود. آن قسمت نزدیک به داخل خاک عراق در دست ایرانی ها بود و نواحی مرز ایران در اختیار عراقی ها بود.
اما بعد از مدتی مشاهده کردیم که سه تانک عراقی اشتباهی راه خود را گم کرده و متعاقباً مواضع ما را زیر آتش گرفتند. سر و صدا و خشم ما از این اشتباه مرگبار بلند شد.
ما به ناچار تانک ها را زیر آتش گرفته و یکی را شکار کردیم. بعدها با مکافات زیاد سرنشینان تانک ها را به اشتباهاتشان متوجه ساختیم.
زمان به زودی می گذشت و ما ظهر ناهار خود را نخوردیم.
عصر هنگام، ایرانی ها شلیک گلوله های خود را از سر گرفته و ما را زیر آتش سنگین خود قرار دادند.
فرمانده ما از دقت تیراندازی ایرانی ها متعجب شد و او فکر کرد که ایرانی ها بی سیم مکالمه ما را کنترل می کنند.
«ما شهرهای ایران را یکی پس از دیگری به محاصره درآورده ایم.. ما شهرهای بی شماری را به محاصره درآورده ایم... گرچه ما مایل نبودیم سرزمین های ایرانی را به اشغال خود در آوریم! اما این بار خود ایرانی ها ما را ناگزیر به این کار کرده اند! این پیشروی دست آورد عملکرد ایرانی هاست!»
در نزدیکی های ساعت۳۰/۱۱ شب شلیک تیراندازی از هر دو طرف کم کم به خاموشی گرائید، من در آن لحظه به فرمانده گروهان گفتم: «جناب سروان پاتک ما چه شد؟ محاصره ایرانی ها که صورت گرفت؛ کجایند اسرای ایرانی و شهرهای محاصره شده آن ها؟»
افسر مذکور در جواب من حرفی برای گفتن نداشت، البته شکست را معلول کمبود امکانات دانست! در ضمن یکی از افسران که اینک در ایران اسیر است از من درباره اوضاع منطقه سئوال کرد. من به نوبه خود به او گفتم: «به نتایج درگیری ها آگاهم و یک پاتک در پیش داریم!»
در حقیقت زبان سراپا کذب حزب بعث من را با حقایق آشنا ساخت.
در آن جا همگی ما از شدت ناراحتی و فشار به سیگار پناه می بردیم، پشت سر هم سیگار دود می کردیم، گوئی که سیگار به اندازه پستان مادر برای کودک و یا بخاری در زمستان به ما گرمی می داد.
در این گیرو دار یکی از سربازان واحد ما دست به یک ابتکار جدید زد و با استفاده از چای خشک و ورق سفید اقدام به ساخت یک سیگار که در نوع خود منحصر به فرد بود کرد. اطرافیانش او را از کشیدن این سیگار برحذر داشته و حتی سرزنشش کردند. اما او به حرف های آن ها هیچ اعتنایی نکرد و مشغول کشیدن سیگار «ساخت» خود شد. او با لذت به سیگار پک می زد. اما دیری نپائید که من مشاهده کردم کسانی که تا چند لحظه پیش سرباز را سرزنش کرده بودند، خود برای دریافت همان نوع سیگار پیش او می رفتند، من نیز سیگاری از او گرفته و دود کردم.
در حقیقت آن سیگار حالت خاصی در من ایجاد کرد و من مدتی خود را فراموش کردم.
حجم سیگار جدید سه برابر سیگارهای عادی بود. بعداً سربازان از او خواهش می کردند که از این نوع سیگارها برایشان درست کند. سرباز مذکور هم مدام به دوستانش می گفت:
«ها! مگر من به شما نگفتم سیگار خوبیه؟»
آفتاب به تدریج در وسط آسمان قرار گرفت و هوا لحظه به لحظه گرم تر و طاقت فرسا می شد. ما از لحاظ آب و سیگار در مضیقه بودیم و مدام از لشگر تقاضای ارسال احتیاجات خود را می کردیم.آن ها هم طبق معمول وعده های خود را تکرار می کردند. چندلحظه بعد دو جنگنده ایرانی مواضع ما را بمباران کردند و به داخل خاک ایران برگشتند.
یک ساعت بعد سه تا تانک خودی به طرف جلو پیش رفتند.
آن ها به سوی مواضع ایرانی ها در حوالی «قله ویزان» حرکت می کردند.
در آن جا رودخانه ای بین ایرانی ها و عراقی ها تقسیم شده بود. آن قسمت نزدیک به داخل خاک عراق در دست ایرانی ها بود و نواحی مرز ایران در اختیار عراقی ها بود.
اما بعد از مدتی مشاهده کردیم که سه تانک عراقی اشتباهی راه خود را گم کرده و متعاقباً مواضع ما را زیر آتش گرفتند. سر و صدا و خشم ما از این اشتباه مرگبار بلند شد.
ما به ناچار تانک ها را زیر آتش گرفته و یکی را شکار کردیم. بعدها با مکافات زیاد سرنشینان تانک ها را به اشتباهاتشان متوجه ساختیم.
زمان به زودی می گذشت و ما ظهر ناهار خود را نخوردیم.
عصر هنگام، ایرانی ها شلیک گلوله های خود را از سر گرفته و ما را زیر آتش سنگین خود قرار دادند.
فرمانده ما از دقت تیراندازی ایرانی ها متعجب شد و او فکر کرد که ایرانی ها بی سیم مکالمه ما را کنترل می کنند.